به بهانه فرارسیدن شب آرزوها | من آرزو دارم سبز باشم

  • کد خبر: ۳۸۱۴۹۷
  • ۰۴ دی ۱۴۰۴ - ۲۳:۰۱
به بهانه فرارسیدن شب آرزوها | من آرزو دارم سبز باشم
‌می‌گویند اگر می‌خواهید به خدا نزدیک شوید و او را بهتر بشناسید، به خودتان نزدیک شوید و بعد خودتان را بیشتر ورق بزنید و مطالعه کنید و بشناسید.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

‌می‌گویند اگر می‌خواهید به خدا نزدیک شوید و او را بهتر بشناسید، به خودتان نزدیک شوید و بعد خودتان را بیشتر ورق بزنید و مطالعه کنید و بشناسید. این جوری موحد و خداشناس عجیبی خواهید شد. حالا این خودشناسی گاهی شناختن روح خود است و گاهی شناختن جسم خود.

شناخت روح که خدا تکلیفش را معلوم کرده و گفته است به شما ربطی ندارد و یک ذره اش را بیشتر به شما نمی‌دهیم و همین علم روان شناسی و خواب و رؤیا و مکاشفه که این همه دانشگاه و مقاله و استاد و فیلم و مستند راجع به روان آدمی ساخته شده در باب همان یک ذره است که در پیاله مان ریخته و ما خیلی هنر کنیم بتوانیم جسممان را بشناسیم.

حمید دوست من است. پزشک است، سینما را می‌شناسد، اهل رمان است و چندسالی هم درس طلبگی خوانده و خلاصه به چندین هنر آراسته است. ماهی یک بار با حمید می‌نشینیم و چای می‌نوشیم و فیلم می‌بینیم و وسط این گعده‌های هرازگاهی همیشه از حمید می‌خواهم راجع به عجایبی که در بدنمان هست و می‌شود به زبان ساده شرحش داد برایم حرف بزند و من هربار فکم می‌افتد.

مثلا همین چند شب پیش، روم به دیوار گل، داشت راجع به یبوست و چرخه اجابت مزاج آدمیزاد حرف می‌زد و همین اتفاق چنددقیقه‌ای که همه مان در هر لباس و طبقه و شغل و شهری با آن روبه روییم و اسمش دست شویی رفتن، آن قدر پیچیده و شگفت انگیز و حیرت آور است که تعجب می‌کنی. بگذریم.

یکی دیگر از عجایبی که با آن روبه روییم این است که ما در ذهن و روان و روحمان چیزی داریم به اسم رؤیا، به اسم آرزو؛ و آرزو کردن یک فرایند پیچیده عجیبی است که خدا طراحی اش کرده و روی نهاد ما به قول امروزی‌ها ستاپ کرده که بتوانیم به کمک آن زندگی هایمان را پیش ببریم و به امید رسیدن به آن‌ها هر روز بیدار شویم و تلاش کنیم. آرزو چیزی است که ملیت و قومیت و دین و اعتقاد نمی‌شناسد.

جزو خلقت و فطرت آدمی است و به همین دلیل که جزو طینت آدمی است برای مدیریت و کنترل و هدایتش بزرگان دین ما بسیار دستور العمل صادر کرده‌اند و مختصاتش را برای ما تعیین کرده‌اند و حتی شبی را هم در طول سال اسم گذاری کرده‌اند به نام شب آرزوها. اینکه معصوم می‌گوید آرزوهایت را نه آن قدر کوچک ببین که زود به آن‌ها برسی و نه آن قدر طولانی شان ببین که انگار تا قیامت زنده‌ای. جای دیگری ابوتراب (ع) می‌فرماید قواره شخصیتی و ارزش هرکس به اندازه آرزو‌هایی است که دارد و باز در کمیلش می‌فرماید: دور بودن آرزوهایم بیچاره‌ام کرده.

من هم که نوجوان بودم کله‌ام پر از آرزو بود. آرزو بود در حوزه ادبیات دانشمند شوم. بنویسم. کتاب داشته باشم و دقیقا یادم است که این جمله از ذهنم گذشت که از بم بزنم بیرون، بروم و گنده شوم. بعد همشهری هایم دعوتم کنند برای سخنرانی در باب ادبیات توی مسجد جامع.

بعد مسؤلان جلسه بروند به علیرضا بشری خوش خط‌ترین پارچه نویس بم سفارش بدهند که روی چندتا پارچه بلند متقال خوش خط و خوانا بنویسد: مراسم سخنرانی هنرمند فرزانه جناب آقای حامد عسکری، مکان مسجد جامع شهرستان بم، زمان دوشنبه بعد از نماز مغرب و عشا و حامدعسکری اش را سبز بنویسند و گوشه گوشه شهر روی اکالیپتوس‌های بلند روی دیوارها، روی نارنج‌های دور فلکه نصب کنند و من برسم و شعرخوانی و سخنرانی‌ام را انجام بدهم و توی کوچه‌های شهرم، توی خانه پدری‌ام، توی خانه مادربزرگم، چرخی بزنم و بعد برگردم تهران.

آن یازده ثانیه...

توی یازده ثانیه، فقط توی یازده ثانیه قبرستان شهر من بم شش برابر شد. بم بیست سانتی متر جابه جا شده بود. تو فکر کن الک شده بود. گور بابای آرزو هایم. من خانه و زندگی و کس و کارم را از دست داده بودم. ما آن شب اگر توی پذیرایی نمی‌خوابیدیم تیرآهنی که آمده بود وسط تخت خوابم مرا به سیخ کشیده بود. کله پر از آرزویم پنچر شد و ما دوسال تمام فقط دغدغه مان این بود که توی چادرمان مار نیاید. عقرب بچه نکند، باران نفوذ نکند و دچار خفگی با بخاری‌های نفتی و گازی نشویم.

ما دوسال توی چادر و چهارسال توی کانکس زندگی کردیم. درست عین همین تصویر‌هایی که از غزه می‌رسد ما زندگی می‌کردیم و زندگی زورش بیشتر بود. روی زخم هایم نمک پاشیدم که خوابم نبرد. بلند شدم. دوباره خاک آرزوهایم را تکاندم. فوتشان کردم. بعضی هایشان را دور ریختم و بعضی هایشان را عوض کردم. من به اندازه همه چین‌های توی پیشانی‌ام جنگیده‌ام.

تمام دندان قروچه‌هایی که توی این بیست و سه سالی که از زلزله رفته، به اندازه همه بغض‌هایی که هنوز هرشب به آن‌ها مبتلایم جنگیدم. من به خدا قول دادم و گفتم من کم نمی‌آورم ولی تو ترمیمم کن. خوبیت ندارد بنده ویرانی داشته باشی. خدا کمکم کرد. مثل همیشه دستم را گرفت. من حالا خوشبختم. راضی‌ام. قانعم و با خودم و اطرافیانم در تمامیتم.

در صلحم؛ و دارم روی همین کره خاکی بهشت را تجربه می‌کنم. راستی امسال بم توی مسجد جامع در سالگرد زلزله بم شعرخوانی دارم ولی پارچه نویسی منسوخ شده، گمانم بنر چاپ کنند. یادم باشد فردا زنگ بزنم بگویم حامدعسکری اش را سبز بنویسند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.